وعده الهی

.....................



وعده الهی

مردم به حرف های نوح می خندیدند. او را کتک می زدند و می گفتند: اگر راست می گویی، به خدایت بگو تا آن عذاب را بفرستد. ما از خدای تو ترسی نداریم.

نوح با سر و روی خون آلود، از آن ها دور می شد. دست هایش را به طرف آسمان بلند می کرد تا آن ها را نفرین کند، اما دلش به رحم می آمد و می گفت باز هم به آن ها فرصت می دهم، شاید از گمراهی نجات یابند.

سال های زیادی گذشته بود. نوح در این سال ها، هر روز مردم را به سوی دین خدا دعوت می کرد، اما هر روز که می گذشت، آن ها بیشتر بر عقیده خودشان پافشاری می کردند و به بت پرستی و فساد ادامه می دادند. نوح می دید که آن ها با چه شور و شوقی اطراف «ود» و «سواع» و «یغوث» و «یعوق» و «نسر» می چرخند و برای آن موجودات سنگی قربانی می برند و از آن ها برای بیماری و مشکلات خودشان کمک می خواهند. از دیدن آن همه کفر، دلش می گرفت و گاه آرزو می کرد ای کاش می توانست به کوهستان برود و آن جا در تنهایی، به پرستش خدا مشغول شود، اما خداوند وظیفه سنگینی بر دوش او نهاده بود که باید آن را به پایان می رسانید.

همان طور که به یارانش چشم دوخته بود و به گذشته ها فکر می کرد، صدای عده ای را شنید که به آن جا نزدیک می شدند. نوح آن ها را شناخت. همان مردمی بودند که بارها او را مسخره کرده بودند و کتکش زده بودند و نوح هر بار می خواست نفرین شان کند، دلش به رحم می آمد. پسرش کنعان را هم در میان آن ها دید. سرش را پایین انداخت و به کارش مشغول شد، اما صدایی را شنید که به او گفت: ای نوح! کشتی به این بزرگی را به کدام دریا می اندازی. بهتر نبود که اول یک دریا می ساختی و بعد مشغول ساختن کشتی می شدی؟

نوح صدای خنده آن ها را شنید، چیزی نگفت و به کارش ادامه داد. دیگری گفت: شاید نوح می خواهد دریا را به این جا بیاورد.

نوح سرش را بلند کرد و با خشم نگاه شان کرد. ناگهان خنده از لب ها محو شد و چند لحظه، همه ساکت شدند، اما یک نفر سکوت را شکست و گفت: اگر تو عاقل بودی، در خشکی کشتی نمی ساختی.

نوح همچنان ساکت بود و کار می کرد. آن ها هر چه بیشتر او را مسخره می کردند، نوح با تلاش بیشتری کار می کرد و چکش را محکم تر روی میخ ها می کوبید. انگار می خواست خشم خودش را از جهل مردم، به وسیله ضربه های چکش خالی کند. در دلش با خدا حرف می زد و می گفت: خدایا این مردم گمراه شده اند و هیچ امیدی به نجات شان نیست. سراسر زمین را کفر و فساد گرفته است. مردم مثل حیوانات وحشیانه زندگی می کنند و هیچ قانونی را رعایت نمی کنند. خدایا هر چه زودتر عذابی را که وعده دادی بفرست تا زمین از کفر و جهل پاک شود.

هیچ کس در آن لحظه نمی دانست که عاقبت نوح، تحملش تمام شده و دارد آن ها را نفرین می کند.

روزها و هفته ها و ماه ها گذشت. نوح در برابر مخالفت ها و طعنه های مردم مقاومت می کرد و با جدیت به کار ساختن کشتی ادامه می داد. تا آن که کشتی ساخته شد. وقتی مردم کشتی را دیدند، از تعجب دهان شان بازماند و گفتند:

- چه کشتی بزرگ و غول پیکری است.

- به اندازه یک شهر است.

- آیا واقعاً نوح می خواهد این کشتی را به حرکت دربیاورد؟

- نه، هرگز نمی تواند چنین کاری کند. در این بیابان که جز خاک و شن چیز دیگری نیست. کشتی به آب نیاز دارد. آن هم کشتی به این بزرگی، فقط در دریا می تواند حرکت کند.

- اما دریا کجاست؟ در این نزدیکی که دریایی وجود ندارد.

- من که گفتم نوح عقلش را از دست داده. این  کارها فقط از یک آدم دیوانه و مجنون برمی آید.

- بگذارید دلش به رؤیاهایش خوش باشد. حتماً سال ها روی عرشه کشتی می نشیند و به آسمان چشم می دوزد تا خدایش برای او دریایی بفرستد.

هر روز مردم به کنار کشتی می آمدند و با خنده و تمسخر، به تماشای آن می ایستادند. نوح از دیدن آن ها و شنیدن حرف های طعنه آمیزشان ناراحت می شد، اما به روی خودش نمی آورد. تا آن که خداوند به نوح فرمان داد که آماده شود.

- ای نوح! از هر حیوانی یک جفت انتخاب کن و با خانواده ات و همه مؤمنان به کشتی برو. لحظه عذاب نزدیک است.

نوح از هر حیوانی یک جفت انتخاب کرد و به همراه خانواده و یارانش به کشتی آمد. ناگهان سراسر آسمان ابری شد. ابرها به هم فشرده شدند و آسمان غرّید و رعد و برق زد. هوا تاریک شد. مردم در خانه هایشان چراغ روشن کردند و وحشت زده به آسمان نگاه کردند. باد تندی وزید. قطره های درشت باران آرام بر زمین بارید. باران کم کم شدت گرفت. هوا طوفانی شد. آب باران در تمام شهر به راه افتاد. آب بالا آمد و خانه ها و ساختمان ها را در خود فرو برد. بت های سنگی سرنگون شدند و در آب فرو رفتند. کافران در میان خروشان سیل، دست و پا می زدند و بت ها را صدا می کردند. گویی هنوز امید داشتند تا آن خدایان سنگی به کمک شان بیایند و آن ها را نجات دهند.

نوح روی عرشه کشتی ایستاده بود و به رشته های باران که زمین و آسمان را به هم می دوخت، خیره شده بود. سام و حام و یافث؛ آخرین گروه حیوانات را به کشتی آوردند. آب کم کم از بدنه کشتی بالا آمد. در اطراف تا چشم کار می کرد، آب بود. گویی دنیا به یک اقیانوس پهناور تبدیل  شده بود. فقط کوه های بزرگ در مقابل کشتی قد برافراشته بودند و باغرور، خودنمایی می کردند. ناگهان نوح از جا تکان خورد. به طرف جلوی کشتی رفت. با دقت به روبه رو نگاه کرد. کنعان لحظه ای ایستاد و به نوح نگاه کرد. بعد با دست به قله کوه اشاره کرد و فریاد زد:

- من به کشتی تو احتیاج ندارم. بالای این کوه می روم تا نجات پیدا کنم.

کنعان با شتاب از کوه بالا رفت. خودش را به قله کوه رساند. بالای قله ایستاد و با غرور به اطرافش نگاه کرد. ناگهان تعجب کرد. در دوردست هیچ اثری از شهر و خانه ها نبود. همه جا  به دریای بزرگ تبدیل شده بود. به کشتی پدرش نگاه کرد. کشتی مثل قایق کوچکی در دل امواج بالا و پایین می رفت. کنعان دست هایش را بالا گرفت و مشت هایش را با خوشحالی در هوا تکان داد و گفت: من موفق شدم. در این جا از هر خطری در امان هستم.

نوح با ناامیدی به بالای کوه نگاه کرد. کنعان مثل نقطه کوچکی بر فراز کوه در حرکت بود. ناگهان کشتی تکان شدیدی خورد. امواج به سرعت بالا آمدند. آب از دیواره کوه ها بالا رفت. قله ها زیر آب رفتند. کنعان وحشت زده در میان آب دست و پا می زد. نوح به سام و حام و یافث که پشت سر او ایستاده بودند، نگاه کرد. همه با نگرانی به کنعان نگاه می کردند. لحظه ای بعد، کنعان در میان امواج فرو رفت و دیگر بالا نیامد. نوح دست هایش را به طرف آسمان بلند کرد و گفت: خدایا فرزند من غرق شد. تو وعده داده بودی که خانواده ام را نجات دهی. صدای جبرئیل را شنید: ای نوح! او دیگر از خاندان تو نیست. خداوند می فرماید ما وعده دادیم که مؤمنان را نجات دهیم.

نوح از حرف خودش پشیمان شد. سجده کرد و گفت: خدایا مرا ببخش.

باران شدت گرفته بود. خانه ها و کوه ها و بناهای بزرگ در آب غرق شده بودند. کشتی نوح در میان امواج به حرکت درآمده بود و به سوی مقصدی نامعلوم می رفت. همه روی عرشه جمع شده بودند و زیر بارش شدید باران، دعا می خواندند. هیچ کس نمی دانست که عاقبت چه خواهد شد و کشتی آن ها را به کجا خواهد برد. همه به نوح خیره شده بودند و به چهره آرام و مطمئن او نگاه می کردند و نوح در این فکر بود که عاقبت خداوند به وعده اش عمل و زمین را از بت پرستان و جاهلان پاک کرد. نوح و یارانش به آرزوی دیرینه خود رسیده بودند. آرزویی که سال ها برای به دست آوردن آن سختی کشیدند و مبارزه کردند و حالا همه می رفتند تا زندگی جدیدی را شروع کنند، زندگی پر از سعادت و خوشبختی که با ایمان و اعتماد به خداوند یکتا همراه بود.

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







:: برچسب‌ها: امروز جمعه 5 مهر 1392,

نوشته شده توسط محمد در

و ساعت 1:12 قبل از ظهر



.:: Powered By LOXBLOG.COM Copyright © 2009 by boysnojavan ::.
.:: Design By :
wWw.loxblog.Com ::.




بســـــــم الله الـــــــــرحمن الرحیــــــم با سلام , و درود به پیشگاه عالم قدس امکان حضرت مهدی (عج) و همچنین نوجوانان عزیز ایران سربلند. به وبلاگ خودتتون خوش اومدید لطفا نظر یادتون نره




محمد




oyu
سامانه اطلاع رسانی سبد کالای حمایتی
داداشی کوچولو می خوام زیر16
آقا وحید شگفتی پسران ( نکات تربیتی )
داداش مرتضی (گلبرگی از خنده)
آقا مهدی ( عسل وب )
داداش محب گل ( دوستی با خدا )
جی پی اس موتور
جی پی اس مخفی خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان به پایگاه طالاع رسانی نوجوانان ایران زمین و آدرس boysnojavan.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





قالب بلاگفا






کلبه داداشی کوچولوهای نازنین خوشکل
پرواز به مقصد نور
بچه ابی
داداشی داریوش مهربونم(رویای عاشقانه)
پایگاه خبری تیم فوتبال نوجوانان نفت و گاز گچساران
باشگاه فرهنگی ورزشی نفت گاز گچساران
مداح نوجوان تهرانی محمد سمائی
یاس و نرگس
فروشگاه کودک و نوجوان
ثبت نام خادمین شهداء
مداحان نوجوان
رسانه مجازی کودک و نوجوان
قاریان نوجوان
کودکانه دردانه 12
روخوانی قرآن آنلاین
زیارت مجازی حرم امام رضا (ع)
کتابخانه نوجوانان
ساختن وبلاگ
شماره پیمان کارها
حمل ته لنجی با ضمانت از دبی
خرید از چین
قلاده اموزشی ضد پارس سگ
الوقلیون

تمام لينکها







امروز یکشنبه 29 دی 1392 , امروز جمعه 4 بهمن 1392 , امروز دوشنبه 28 مرداد 1392 , امروز چهارشنبه 10 مهر 1392 , امروز شنبه 5 بهمن 1392 , امروز جمعه 25مرداد 1392 , امروز دوشنبه 8 مهر 1392 , امروز دوشنبه 1 مهر 1392 , امروز پنج شنبه 4 مهر 1392 , امروز جمعه 5 مهر 1392 , امروز جمعه 29 آذر 1392 , امروز سه شنبه 8 بهمن 1392 , امروز دوشنبه 7 بهمن 1392 , امروز یکشنبه 6 بهمن 1392 , امروز جمعه 25 مرداد 1392 ,




»تعداد بازديدها:
»کاربر: Admin


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 13
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 13
بازدید ماه : 148
بازدید کل : 113155
تعداد مطالب : 200
تعداد نظرات : 108
تعداد آنلاین : 1